کتاب قوام
ایام نوروز بود. در میدانگاه محله، حاجی فیروز، داشت میزد و میرقصید. یکهو چشم باز کرد دید یک سید معمم جلویش است. قوام بود. منبرش در حسینیه قناتآباد تمام شده بود و حالا داشت میرفت خانه. حاجی فیروز، قوام را نمیشناخت. دست و پایش را گم کرد. ترسید حالا عتابش کند. قوام فهمید که حاجیفیروز ترسیده. رفت پیشش، عمامهاش را برداشت و به او گفت: "شغل من این است، شغل تو هم این. راحت باش! کارت را بکن!" بعد هم دست برد پر شالش و پنجتا دهتومانی درآورد و گذاشت کف دست حاجیفیروز و رفت. پنجاهتومن آنوقتها خیلی پول بود. بچههای محل دور حاجیفیروز جمع شدند و شروع کردند به دستزدن. تشویقش کردند که بزند و برقصد. اما حاجیفیروز حالش عوض شده بود. رفت یک گوشه نشست و زارزار شروع کرد گریهکردن.
کتاب قوام
برند |
![]() |